داستانک پند آموز

داستانک تغییر دریچه نگاه من

داستان آموزنده
به همسرم مأموریتی داده شد که به صحرای موجاوه در کالیفرنیا برود، او باید به سربازان تعلیم نظامی می داد.
برای اینکه نزدیک شوهرم باشم، همراه او رفتم! شوهرم را برای مانور به صحرا فرستادند و من در کلبه ای 
 
که در اختیارمان بود تنها ماندم. گرما حتی در سایه هم شدید بود، غیر از بومی های مکزیک که انگلیسی
 
نمی دانستند همزبانی نداشتم. 
 
دائم باد می وزید و داغ بود.غذایی که می خوردم و هوایی که تنفس میکردم پر از شن بود. 
 
 
داستانک پنداموز
 
 
 
در ادامه : 

به قدری ناراحت و افسرده بودم که نامه ای برای پدرم نوشتم و خبر دادم که به زودی برمیگردم
چون تحمل اینجا یک دقیقه هم برایم مقدور نیست!
پدرم نامه مرا فقط در دو سطر پاسخ داد ،که هرگز آنرا فراموش نمیکنم:
دو زندانی از یک پنجره در زندان به بیرون نگاه کردند یکی از آنها در چشم انداز خود گل و لای و جوی متعفن 
دید و دیگری وقتی نگاه کرد ستارگان درخشان در آسمان را.

آن دو سطر را بارها خواندم و خجالت زده شدم.
با بومیان طرح دوستی ریختم به صنایع دستی آنها ابراز علاقه کردم درباره درختان آن منطقه مطالعه کردم
به تماشای غروب و جمع آوری گوش ماهی پرداختم و از کشف این دنیای جدید چنان به هیجان آمدم که
کتاب “بازوهای درخشان” را تألیف کنم!
منبع: آئین زندگی ص ۱۶۲_ بولتن


نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا