داستانک پند آموز

داستانک شب قدر

 
«عبداللّه نیشابوری» می گوید: بین من و «حمید بن قحطبه» رفافتی بود. در ماه رمضان روزی از نیشابور به طوس رفتم.
 حمید بن قحطبه که حاکم طوس بود از آمدن من با اطلاع شد و شبی از شبهای قدر ماه رمضان، مرا به خانه خود دعوت نمود. 
قبل از افطار به خانه او رفتم. وقتی که وارد شدم دیدم برای پذیرایی از من سفره ای انداخت و غذایی آماده کرد. 
من تعجب کردم. حمید به من غذا تعارف کرد و من به او گفتم: من نه مریض هستم، نه مسافر و نه علیل و بی جهت
 روزه خود را باز نمی کنم. از او پرسیدم چرا او روزه نمی گیرد. امیر شروع به گریه نمود. 
من تعجب کردم و علّت گریه او را پرسیدم. او گفت:
داستانک شب قدر
در ادامه :


 
وقتی که هارون الرشید در طوس بود، شبی مرا طلبید. نزد او رفتم و دیدم که خشمگین ایستاده و شمشیر برهنه ای در دست اوست. به من گفت: اطاعت تو از من چقدر است؟ جواب دادم: با نفس و مال از تو حمایت می کنم. آن گاه مرا مرخص نمود. هنوز بیرون نرفته بودم که مجدداً مرا خواست و با همان حالت بلکه خشمگین تر همان سؤال را از من پرسید. من گفتم: من با جان و مال و اهل و اولاد از تو اطاعت می کنم. سپس اذن مراجعت به من داد.
وقتی که به منزل خود رسیدم غلامش را دنبالم فرستاد و گفت: خلیفه تو را فراخوانده است. برای بار سوم به دربار رفتم و او باز همان سؤال را از من کرد. من برای رضای خاطر و اطمینان او گفتم: من با جان و مال و فرزندان و دینم از تو حمایت می کنم. این را که گفتم خندید و به من گفت: این شمشیر را بگیر و هر جا که این غلام رفت برو و هر چه به تو امر کرد، امر من است.
غلام مرا با خود به زندانی برد که در یکی از سیاه چالهای مخوف آن بیست نفر از سادات علوی زندانی بودند. از موهای بلند آنان معلوم بود که مدت زیادی است که زندان هستند. غلام رو به من کرد و گفت: فرمان امیرالمؤمنین این است که این بیست نفر را گردن بزنی. من هم اطاعت کردم و آنها را یک به یک گردن زدم و او بدن آنها را در میان چاهی انداخت. سپس به سیاه چالی دیگر رفتیم که در آنجا نیز بیست نفر از سادات بنی الزهرا زندانی بودند که همگی لاغر و نحیف شده بودند. غلام به من رو کرد و گفت: دستور خلیفه این است که اینها را هم گردن بزنی. اطاعت کردم و آنها را نیز گردن زدم و غلام دوباره بدنهای آنها را به چاه انداخت.
بعد به سیاه چال تاریک دیگری رفتیم که در آن نیز بیست زندانی از سادات وجود داشت و مأمور شدم که آنها را نیز بکشم. اما نفر آخر پیرمردی بود که بدن لاغر و موهای بلندی داشت. وقتی خواستم او را بکشم به من گفت: مرگ بر تو ای رو سیاه! فردای قیامت جواب جدم علی و مادرم فاطمه را چه خواهی داد؟ بدنم لرزید اما بالاخره او را هم کشتم و غلام بدنش را به چاه انداخت. حالا تو بگو دیگر نماز و روزه و شب زنده داری به درد من می خورد؟».
منبع : پایگاه حوزه



نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا