داستانک پند آموز

حکایتهای گلستان سعدی

حکایت کوتاه و جالب گلستان سعدی

در این بخش از داستانک پند آموز منتخب حکایتهای از گلستان سعدی را برایتان بازگو خواهیم نمود ، در ادامه مجله زندگی با بخش حکایت کوتاه و جالب , ما همراه باشید. حکایت از گلستان سعدی،حکایت های زیبا از گلستان سعدی,حکایت سعدی,حکایت گلستان سعدی،حکایت کوتاه,حکایت های جالب

حکایت دو شهر روی سنگ قبر

پسر یکی از پیشوایان بزرگ وفات کرد،

او را به خاک سپردند، سپس از او پرسیدند: بر صندوق گورش در سنگ قبش چه بنویسم؟

پیشوا فرمود: آیات قرآن مجید، دارای قداست و احترام شایان است. از این رو روا نیست که آن را بر سنگ قبر نوشت، زیرا با گذشت زمان فرسوده شده و خلایق از انسان و حیوان بر روی آن پا بگذارند و سگها بر روی آن ادرار کنند و بی احترامی خواهد شد.

حال آنکه ناچار می خواهید چیزی بنویسید این دو شعر را که از زبان پسرم در دورن قبر است بنویسید.

وه!

که هرگه که سبزه در بستان      بدمیدی چو خوش شدی دل من
بگذر ای دوست تا به وقت بهار            سبزه بینی دمیده از گل من

حکایت همسفر دلاور و جنگدیده بجوی

یک سال از بلخی بامی به سفر می رفتم. راه سفر امن بود، زیرا رهزنان خونخوار در کمین مسافران و کاروانها بودند.

جوانی به عنوان راهنما و نگهبان به همراه من حرکت کرد. این جوان انسانی نیرومند و درشت هیکل بود. برای دفاع با سپر، ورزیده بود. در تیراندازی و به کار بردن اسلحه مهارت داشت. زور و نیرویش در کمان کشی به اندازه ده پهلوان بود و ده پهلوان اگر هم زور می شدند نمی توانستند پشتش را بر زمین آورند، وی یک عیب داشت و آن اینکه با ناز و نعمت و خوشگذرانی بزرگ شده بود، جهان دیده و سفر کده نبود، بلکه سایه پروده بود، با صدای غرش طبل دلاوران آشنا نبود و برق شمشیر سوارکاران را ندیده بود.

نیفتاده بر دست دشمن اسیر              به گردش نباریده باران تیر

اتفاقا من و این جوان پشت سر هم حرکت می کردیم، هر دیوار کهن و استواری که سر راه ما قرار می گرفت. او با نیروی بازو، آن دیوار را بر زمین می افکند و هر درخت تنومند و بزرگی که می دید با زور سر پنجه خود، آن را ریشه کن می نمود و با ناز و افتخار نمایی می گفت:

پیل کو؟ تا کتف و بازوی گردان بیند    شیر کو؟ تا کف و سر پنجه مردان بیند

ما همچنان به راه ادامه می دادیم، ناگاه دو نفر رهزن از پشت سنگی سر بر آوردند و قصد جنگ با ما را نمودنند، در دست یکی از آنها چوبی و در بغل دیگری کوخ کوبی بود.

همسفر دلاور و جنگدیده بجوی , حکایتهای گلستان سعدی

به جوان گفتم: چرا درنگ می کنی؟ اکنون هنگام زورآزمایی و دفاع است.

بیار آنچه داری ز مردی و زور       که دشمن به پای خود آمد به گور

ولی دیدم تیر و کمان از دست جوان افتاد و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است.

نه هرگز که موی شکافد به تیر جوشن خای       بروز حمله جنگ آوران بدارد پای

کار به جایی رسید که چاره ای جز تسلیم نبود، همه باروبنه و اسلحه و لباسها را در اختیار آن دو رهزن قرار دادیم و با جان سالم از دست آنها رها شدیم.

به کارهای گران مرد کار دیده فرست           که شیر شرزه در ارد به زیر خم کمند
جوان اگر چه قوی یال و پیلتن باشد      بجنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند
نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است     چنانکه مساله شرع پیش دانشمند

بنابراین بی گدار به آب نزن. در سفرهای خطیر، قد بلند و هیکل به ظاهر تنومند تو را نفریبد، آن کس را همراه و نگهبان خود بگیر که جنگ دیده و کار آزموده است، دل شیر و زهره نهنگ دارد.

 

 

منبع : حکایتهای گلستان سعدی به قلم روان – محمد محمدی اشتهاردی‏


نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا